هیچ کس دیوانه ی این مرد نیست
هیچ حسی در نگاه ، مرد نیست
لخته ای خون در گلویش خشک شد
مرد با آن لخته ی خون کشته شد
آن طرفتر یک زن پژمرده روی
ناله ها میزد و سیلی روی ، روی
ناله میزد ، ولی عشقم مرده است
آن که گرمم میکند او مرده است
ناله میزد ، اشک میریخت از فغان
زیر لب شعری به سبکی از فغان
" امــشــبــم دل در فـغـان آید همی
دیدهگانم خونفشان آید همی
هــر دم از افــلاکـیـــان بــر خـاکیان
مژده میآید که جان آید همی
ای خداوندا چرا رفت است او
من نمیخواهم جهان را همی
بی نگاهش رنگ دنیایم سیاه
تنگِ تنگ است جسم همی
ای خداوندا بگیر از من همی
جان من بستان وایِ من "
ناگهان لب های مرد ، جانی گرفت
زن ز لبهایش همی ، کامی گرفت
مرده را این زن شفا دادش همی
عشق بود اندر شفا ، بی شک همی
داستان شعر ما خاتون نداشت
چون که خاتون ، شاعر این شعر بود
مجتبی ستوده | 11 فروردین 93 | عشق و شفا