سیاه قلم های مترسک دیوونه

تخلص ادبی " مترسک دیوونه"

تخلص ادبی " مترسک دیوونه"

سیاه قلم های مترسک دیوونه

یاران همراه :

مزرعه من سال هاست پا بر جاست
در چهار فصل سال

مترسک دیوونه در چهارمین روز از نخستین ماه چهارمین فصل سال زاده شد
نامش مجتبی گذاشتند
شعر که نه سیاه هایش را سال هاست اینجا مینگارد و دفتر پاره های دلش
مخاطبی غیر حقیقی دارد
به بزرگی و مهربانی تمام عشق ها
گاه خاتون و گاه بانوووو میخوانمش
او حریم امن مترسک دیوونه است
نباشد قلم مترسکی نیست .

مدتیست اسباب کشی کرده ایم از ( http://sotoudeh.blogfa.com ) به این سرا
در این سرا هستیم نامعلوم
و عشقمان
بی تاااااست
تا ندارد ....


قدومتان بر تیام مترسک

آخرین نظرات
پیوندها

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «# سیاه قلم های مترسک دیوونه» ثبت شده است

بیا که روز بروزد! بیا که شب بشبد!

بیا که عشق و جنون، طرزِ تازه می‌طلبد


بیا صدام گرفته، دلم گرفته، هوا_

گرفته، درد گرفته، نفس گرفته، بیا


بیا، بیا، نود و هشت درصدم بغض است

که نیستی و خیابان قدم قدم بغض است

مترسک دیوونه

کاش بوسه های عاشقانه من

از همین دور و دیر

از همین فاصله

از همین جا

آرام چون پرستوی مهاجر

بر سر شانه های تو مینشست

و آرام , آرام تو را میبوسید

و جا میکرد خودش را

در کنجِ دنجِ دلت

جایی که فقط من باشم تو

یک خلوت آرام

تا آرام گیرد

دلم,جان دلم...




م.ستوده ( 10:07 صبح جمعه 7 آذر 93)

مترسک دیوونه

دوستت دارم

به رسم عجیب ترین عاشق دنیا

این بار 

بنام عشق به کام تو


عشقی که حاصل یک تار موی تو بود

عشقی از شمالی ترین تا جنوبی ترین حضور...


به نام عشق

به سان مجنون‎

تـو فقط باش‎

قرار نیست برنجانمت

تو فقط باش 

دخترک جنوبگانم

میخواهم با عاشقانه هایم

گیسوانت را ببافم

درآغوشم بگیرمت

بگذار 

لحظه ای بوی تارِ گیسوانت

مرا مجنون کند

به سان فرهاد

من...

من دوستــت دارم

همین و خلاص 

جان دل ، خاتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــونم ....



م.ستوده-15 مهر 93

مترسک دیوونه

دلهره میگیریم،باهم...

که هر دو متهم به فرار کردنیم!

فرار از یک سری اتفاق!

اتفاق های که تنها احساس و عشق میفهمند

ما هردو متهمیم

به شکستن ، شکستن قانون

متهمیم به بی راهه

به بی راهه هایی که از هیــــــچ کجا سر در نمی آورند.

فرار از واقعیت هایی که قبول کردنشان مرگ عشقمان است.

دستت را از سر این مترسک بر ندار.

خیـــــــلی راحت،راهت را نگیر و برو

این مترسک نه قدرت ترساندن دارد

نه توان نگه داشتن

میشکند...

میریزد...

میمیرد...!







م.ستوده

مترسک دیوونه

دلم آغوشت را میخواهد

آغوشی برهنه از تمام نبودن ها و نشدن ها

آغوشی بی مانع

دلم بوسه های داغ داغ میخواهد 

دلم دخول میخواهد و رهایی، دخول گرمای قلبت به سنگ سخت و سرد وجودم

دلم عطر موهایت را میخواهد و آرامش پرواز در رویای گیسوانت را

دلم حرارت لب هایت را میخواهد و سرمای سر انگشتانت لابلای زاویه های وجودم

دلم جنون میخواهد و تو...

دلم تو را میخواهد و خلاص خاتونم ....




م.ستوده | شهریور 93 | عاشقانه های یک دیوانه لابلای سطرهای شهر غریب

مترسک دیوونه


دلم هواى چىدن ىک بوسه از لبت کرده

کنار پنجره ها بوسه از لبت کرده

کنار پنجره با عشق بوسه خواهم زد

بر آن نگاه سپىد ىوس خواهم زد





م.ستوده | 30 فرودین 93 | دلم ، بوسه

مترسک دیوونه




آنجا که دلم به کام تو کام گرفت

لب با دل تو ز آسمان کام گرفت


آنجا رخ تو ماه زمین بود گلم

لب های تو معیار زمین بود گلم


آنجا دل تو حاکم جان بود گلم

جان بود ولی مال شما بود گلم


آنجا دل من پیچک جان بود گلم

پیچک به دلم جان به نوا بود گلم


آنجا رخ تو ماه نشان بود گلم

رخ بود ولی جان ، جهان بود گلم


آنجا لب تو جام شراب بود گلم

هر کار درآنجا ثواب بود گلم


آنجا همه چیز مال شما بود گلم

سیب و گل بابونه فدات بود گلم





مجتبی ستوده | 17 شهریور 92 | آنجا که دلم مال شما بود گلم (  آدرس خانه قبلی)

مترسک دیوونه

تصویر : کاری از سپیده داودی عزیز

ﻣـــــﻦ ﺯﻥ ﻫﺴﺘﻢ

ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺩﻧﺪﻩ ﭼﭗ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺁﺩﻡ ..." :) 

ﺣﻮﺍﯾﻢ ﻧﺎﻣﯿﺪﻧﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ . . .

ﺗﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺁﺩﻡ ﯾﻌﻨﯽ " ﺍﻧﺴﺎﻥ "ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻭ ﻫﻢ ﺻﺪﺍ ﺑﺎﺷﻢ

ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪﻣﯿﻮﻩ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩﻡ ...ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮔﻨﺪﻡ ﺭﺍ

ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﺰﻭﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﺤﻜﻮﻡ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ ﺑ

ﭼﺸﻤﺎنﺷﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﮒ ﻫﺎ ﭘﯿﭽﯿﺪﻧﺪ

ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺭﺍﻩ ﻧﺠﺎﺗﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻌﺼﯿﺘﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﻨﻨﺪ

ﻧﺴﻞ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺯﺍﺩﻩ ﻣﻨﺴﺖ

ﻣــــــــﻦ " ﺣﻮﺍ " ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﮤ ﺷﯿﻄﺎﻥ

مترسک دیوونه


دیوار های اتاقم دیگر، جایی ندارند

پوست ، انداخته

و مثل رنگ ِ، پریده ی من

سپیده ، سفید شده

این ها حاصل نبودنت است

خاتونم....!!!

به نیّت هر روز از نبودنت

یک خط میکشم

بر دیوار اتاقی که جای خط کشیدن ندارد

مترسک دیوونه
ای غصه مرا دار زدی خسته نباشی
بردی ز زمین ، جار زدی خسته نباشی

ای بغض در این خلوت خاموش دنیام
حسرت به دل بی مونس من باز زدی خسته نباشی

.
.
.







مجتبی ستوده | 12/11/1390 | خسته نباشی

پ ن : قطعه ای از دفتر شعر نخست " خاتون نویس الف "
مترسک دیوونه


ﺑــﯽ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﯿــﺎ ﮐﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺟﻨﮓ ﻭﮐﯿﻨﻪ ﺩﺍﺷﺖ

ﺣﺘــﯽ ﺍﮔــــﺮ ﮐـــﻪ ﺩﺭ ﺻﻒ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ ﺷﺪﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺯﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﻦ

ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻧــﯽ ﺗـــﺮ ﺍﺯ ﺭﮒ ﮔــــﺮﺩﻥ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

ﻣﺜﻞ ﻟــــــﺰﻭﻡ ﻧــــﻮﺭ ﺑــــﺮﺍﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ

ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ

ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺩﻭ ﺩﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﻣﺒﺎﺩ

ﺩﺭﺷﮏ ﺑﯿـــــﻦ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘــــــــــﻦ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ




از : مسلم محبی


مترسک دیوونه




نمی دانم خدا

عشق را

با تو آفرید

یا تورا

با عشق

؟!




از : محمدی مهر
مترسک دیوونه


دیگر حواسِ پرت من

پیش خودم نیست

دائم گمش هی میکنم

گم میکنم هی


یک روز در آن کوچه نمناک

فردا میان چهار باغ ، یا گوشه آن باغ

روز دگر پشت سر آن روزگار خوش

شب ها میان شعر های دفتر پاییز


آری صدایش مثل مهتاب است

در آن شب پر نور مهتابی


دیدی حواسم پرت شد افتاد آن گوشه

باید که تدبیری کنم امسال


آری 

حواسم جمع این بازیست

دستم چنان زنجیر وار ، محکم

باید بگیرد این طناب امسال

آری

نیوفتد

حواسم ، کودکم خوش حال




مجتبی ستوده | 16 فروردین 93 | حواسِ پرت من




مترسک دیوونه


اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت ...
دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او !!!
آنگاه که مهر می ‌ورزی مهربانیت تو را زیباترین 
معصوم دنیا می‌کند ...
پس خود را گناهکار مبین مترسک!!!
من خدایی میشناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده ...
یکی سپاسش می گوید 
و هزاران نفر کفر !!!

پس مپندار بهتر از آنچه خدایش را سپاس گفتند ...
از تو برای مهربانیت قدردانی میکنند مترسک !!!

پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش ...
که این روح توست که با مهربانی آرام میگیرد مترسک!!!

مترسک دیوونه

اینجا مــــــردی همیشه تنهاست

در اوج شلوغی های شهر پر دود

و بیهوده اصلاح میکند صورتش را

وقتی که هرگز زنی مشتاق بوسه هایش نیست ...







مجتبی ستوده | 19 شهریور 91

پ ن : پاسخ به متن "اینجا زنی همیشه تنهاست در دنج اتاق اسارتش و بیهوده می بافد گیسوانش را برای مردی که هرگز باز نمی گردد..."

مترسک دیوونه

شب است، در همه دنیا شب است، در من شب
مرا بگیر چنان جفت خویش لب بــر لب!
 
چگونه چشم ببندم بر این الهه ی عشق؟!
عجب فـرشته بـا مزّه ای ست لامصّب!
 
مترسک دیوونه


منُ این کوچه

منُ تنهایی

من یک خاطره ی رویایی

مترسک دیوونه


هیچ کس دیوانه ی این مرد نیست

هیچ حسی در نگاه ، مرد نیست


لخته ای خون در گلویش خشک شد

مرد با آن لخته ی خون کشته شد

مترسک دیوونه

وقتی سه تار چشم تو ماهور می زند

بانو، دلم برای خودم شور می زند

 

آخر دل است، آجر و دیوار نیست که ...

با دیدن تو ــ یکدفه ــ ناجور می زند

 

از آن زمان که دست مرا لمس کرده ای

دستم به رقص آمده تنبور می زند

 

از روی متن چهره به یکباره برندار ــ

روبند را، که چشم مرا نور می زند

 

این دیگر از قواعد بازی جداست که

بی بی ت روی شاه دلم سور می زند

 

 

 

از : پوریا سوری

مترسک دیوونه

قرآن، برای تعلیم وتزکیه جان وروح آدمی است وروح از آن جهت که موجودی مجرد است: نه مذکر است ونه مؤنث. پس در قرآن سخن از تزکیه روح است نه سخن از زن ومرد تا گفته شود، این دو همتا ومساوی هم هستند. 

تفکر غربی می گوید: انسان دو نوع یا دو صنف است: زن ومرد، این دو در مسائل تعلیمی وتربیتی مساوی هم هستند، یعنی، زن همسان مرد، ومرد همتای زن است، این به نحو سالبه به انتفاء محمول است، یعنی زنی هست ومردی هست، ولی باهم فرق نمی‏کنند. زیرا در تفکر الحادی حقیقت انسان همین بدن است واین بدن، به دو شکل ساخته شده است ولی هر دو شکل مساوی هستند، اما در مکتب الهی تمام حقیقت انسان روح اوست گرچه بدن هم لازم وضروری است. دین اسلام می‏گوید: هدف از نزول وحی تعلیم وتربیت، تزکیه نفوس وتهذیب انسانها است، در اینجا تساوی یا تفاوت زن ومرد سالبه به انتفاء موضوع است نه به انتفاء محمول، یعنی محور تعلیم وتربیت جان انسانها است وجان نه مذکر است ونه مؤنث، واصلا زن ومردی در کار نیست. نه این که بگوییم زن ومردی هست ولی باهم مساویندتا بشود یک قضیه موجبه یا فرقی باهم ندارند که بشود یک قضیه سالبه که صدق آن به انتفاء محمول است نه به انتفاء موضوع. این که گفته شده است، فرق بین موجبه وسالبه در این است که گاهی سالبه به انتفاء موضوع صادق است، یکی از مواردش اینجا است. 

خلاصه آن که، اولا زن بودن یا مرد بودن مربوط به پیکر است نه جان وروح. ثانیا تعلیم وتربیت وتهذیب وتزکیه از آن نفس است. ثالثا نفس غیر از بدن است، وبدن غیر از نفس، واصلا در کلاس درس قرآن، روح می‏نشیند نه بدن، و روح هم نه زن ونه مرد. این که ذات اقدس اله می‏فرماید: 

ونفس وما سواها فالهمها فجورها وتقواها (1) 

سوگند به نفس وآن که آن را درست کرد، سپس گناهکاری وتقوایش را الهام کرد. 

نفس نه مذکر است ونه مؤنث. ویا این که می‏فرماید: 

فاذا سویته ونفخت فیه من روحی (2) 

پس وقتی آن را درست کردم واز روح خود در آن دمیدم. 

روح از آن جهت که موجود مجرد است اندامی ندارد تا یا مذکر باشد یا مؤنث، ونیز این که می‏فرماید: 

یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه (3) 

ای انسان حقا که تو به سوی پروردگار خود به سختی در تلاش واو را ملاقات خواهی کرد. 

ای انسان، تو سالک الی الله هستی، مگر بدن سفر می‏کند، تا ما بگوییم این سالکان دو صنف هستند: بعضی زن وبعضی مردند؟ سالک الی الله روح است، وروح نه مؤنث است ونه مذکر. این از آن معارف بلندی است که می‏توان گفت: 

ویعلمکم ما لم تکونوا تعلمون (4) 

ومی‏آموزد به شما آنچه را که شما نمی‏توانستید بدانید. 

یعنی، جزو معارفی است که فقط ره‏آورد انبیا است. قرآن مدعی است که ما بعضی از چیزها را به شما یاد می‏دهیم که به عنوان تاسیس نیست، بلکه به عنوان امضا وتایید است، اما یک سلسله مسائل ومعارف را می‏آوریم که نه تنها در گذشته نزدیک یا دور، بشریت‏به آن دسترسی نخواهد داشت ویعلمکم ما لم تکونوا تعلمون نه «ما لاتعلمون‏» چیزی قرآن به یاد بشر می‏دهد، که بشر قادر نیست آن را از نزد خود بفهمد، واین آیه هر روز تازه است، وهر روز با ما سخن می‏گوید، ومی‏فرماید: من یک پیام نو وتازه‏ای دارم که دست‏بشر به آن نمی‏رسد. قرآن این تعبیر بلند را درباره وجود گرامی نبی اکرم‏علیه الاف التحیة والثناء نیز دارد آنجا که می‏فرماید: 

وعلمک ما لم تکن تعلم (5) 

وآنچه را که نمی‏توانستی بدانی به تو آموخت. 

این جمله «علمک ما لم تعلم‏» یا «ما لا تعلم‏» نیست. با همه نبوغ واستعداد خاصی که وجود مبارک آن حضرت داشت، ذات اقدس اله می‏فرماید: من چیزی به تو یاد داده‏ام که تو نبودی که یاد بگیری، جریان غیب، مساله برزخ، مساله قیامت، مواقف قیامت، بهشت، دوزخ، اسماء حسنای الهی وصدها مسائل غیبی دیگر، موضوعاتی است که دست کسی به آنها نمی‏رسد، بنابراین هر روز این سخن تازه است که یعلمکم ما لم تکونوا تعلمون. 

قرآن کریم وقتی مساله زن ومرد را مطرح می‏کند می‏گوید: این دو را از چهره ذکورت وانوثت نشناسید بلکه از چهره انسانیت‏بشناسید وحقیقت انسان را روح او تشکیل می‏دهد، نه بدن او، انسانیت انسان را جان او تامین می‏کند نه جسم او، ونه مجموع جسم وجان. 

قرآن می‏فرماید: 

من عمل صالحا من ذکر او انثی وهو مؤمن فلنحیینه حیاة طیبة (6) 

هرکس کار شایسته کندچه مرد وچه زن ومؤمن باشد قطعا او را بازندگی پاکیزه‏ای حیات بخشیم. 

یعنی در رسیدن به حیات طیب فقط دو چیز نقش دارد یکی: حسن فعلی به نام «عمل صالح‏» ودیگری: حسن فاعلی به نام «مؤمن بودن روح‏» ، خواه بدن مؤنث‏باشد خواه مذکر، این «هو مؤمن‏» ناظر به حسن فاعلی است، یعنی جان باید مؤمن باشد و «عمل صالحا» ناظر به حسن فعلی است، یعنی کار باید صحیح باشد، کار صحیح از کارگر صحیح، وقتی این دو حسن با هم ضمیمه شدند حیات طیب را به بار می‏آورند. 

پی‏نوشت‏ها: 

1- شمس، 8- 7. 

2- حجر، 29. 

3- انشقاق، 6. 

4- بقره، 151. 

5- نساء، 113. 

6- نحل، 97.


دیدگاه قرآن درباره تفاوت و تساوی زن و مرد (کتاب: زن در آینه جلال و جمال، ص 73 نویسنده: آیة الله جوادی آملی ) 
مترسک دیوونه