بیا که روز بروزد! بیا که شب بشبد!
بیا که عشق و جنون، طرزِ تازه میطلبد
بیا صدام گرفته، دلم گرفته، هوا_
گرفته، درد گرفته، نفس گرفته، بیا
بیا، بیا، نود و هشت درصدم بغض است
که نیستی و خیابان قدم قدم بغض است
بیا که روز بروزد! بیا که شب بشبد!
بیا که عشق و جنون، طرزِ تازه میطلبد
بیا صدام گرفته، دلم گرفته، هوا_
گرفته، درد گرفته، نفس گرفته، بیا
بیا، بیا، نود و هشت درصدم بغض است
که نیستی و خیابان قدم قدم بغض است
کاش بوسه های عاشقانه من
از همین دور و دیر
از همین فاصله
از همین جا
آرام چون پرستوی مهاجر
بر سر شانه های تو مینشست
و آرام , آرام تو را میبوسید
و جا میکرد خودش را
در کنجِ دنجِ دلت
جایی که فقط من باشم تو
یک خلوت آرام
تا آرام گیرد
دلم,جان دلم...
م.ستوده ( 10:07 صبح جمعه 7 آذر 93)
دوستت دارم
به رسم عجیب ترین عاشق دنیا
این بار
بنام عشق به کام تو
عشقی که حاصل یک تار موی تو بود
عشقی از شمالی ترین تا جنوبی ترین حضور...
به نام عشق
به سان مجنون
تـو فقط باش
قرار نیست برنجانمت
تو فقط باش
دخترک جنوبگانم
میخواهم با عاشقانه هایم
گیسوانت را ببافم
درآغوشم بگیرمت
بگذار
لحظه ای بوی تارِ گیسوانت
مرا مجنون کند
به سان فرهاد
من...
من دوستــت دارم
همین و خلاص
جان دل ، خاتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــونم ....
م.ستوده-15 مهر 93
دلهره میگیریم،باهم...
که هر دو متهم به فرار کردنیم!
فرار از یک سری اتفاق!
اتفاق های که تنها احساس و عشق میفهمند
ما هردو متهمیم
به شکستن ، شکستن قانون
متهمیم به بی راهه
به بی راهه هایی که از هیــــــچ کجا سر در نمی آورند.
فرار از واقعیت هایی که قبول کردنشان مرگ عشقمان است.
دستت را از سر این مترسک بر ندار.
خیـــــــلی راحت،راهت را نگیر و برو
این مترسک نه قدرت ترساندن دارد
نه توان نگه داشتن
میشکند...
میریزد...
میمیرد...!
م.ستوده
دلم آغوشت را میخواهد
آغوشی برهنه از تمام نبودن ها و نشدن ها
آغوشی بی مانع
دلم بوسه های داغ داغ میخواهد
دلم دخول میخواهد و رهایی، دخول گرمای قلبت به سنگ سخت و سرد وجودم
دلم عطر موهایت را میخواهد و آرامش پرواز در رویای گیسوانت را
دلم حرارت لب هایت را میخواهد و سرمای سر انگشتانت لابلای زاویه های وجودم
دلم جنون میخواهد و تو...
دلم تو را میخواهد و خلاص خاتونم ....
م.ستوده | شهریور 93 | عاشقانه های یک دیوانه لابلای سطرهای شهر غریب
دلم هواى چىدن ىک بوسه از لبت کرده
کنار پنجره ها بوسه از لبت کرده
کنار پنجره با عشق بوسه خواهم زد
بر آن نگاه سپىد ىوس خواهم زد
م.ستوده | 30 فرودین 93 | دلم ، بوسه
آنجا که دلم به کام تو کام گرفت
لب با دل تو ز آسمان کام گرفت
آنجا رخ تو ماه زمین بود گلم
لب های تو معیار زمین بود گلم
آنجا دل تو حاکم جان بود گلم
جان بود ولی مال شما بود گلم
آنجا دل من پیچک جان بود گلم
پیچک به دلم جان به نوا بود گلم
آنجا رخ تو ماه نشان بود گلم
رخ بود ولی جان ، جهان بود گلم
آنجا لب تو جام شراب بود گلم
هر کار درآنجا ثواب بود گلم
آنجا همه چیز مال شما بود گلم
سیب و گل بابونه فدات بود گلم
مجتبی ستوده | 17 شهریور 92 | آنجا که دلم مال شما بود گلم ( آدرس خانه قبلی)
تصویر : کاری از سپیده داودی عزیز
ﻣـــــﻦ ﺯﻥ ﻫﺴﺘﻢ
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺩﻧﺪﻩ ﭼﭗ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺁﺩﻡ ..." :)
ﺣﻮﺍﯾﻢ ﻧﺎﻣﯿﺪﻧﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ . . .
ﺗﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺁﺩﻡ ﯾﻌﻨﯽ " ﺍﻧﺴﺎﻥ "ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻭ ﻫﻢ ﺻﺪﺍ ﺑﺎﺷﻢ
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪﻣﯿﻮﻩ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩﻡ ...ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮔﻨﺪﻡ ﺭﺍ
ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﺰﻭﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﺤﻜﻮﻡ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ ﺑ
ﭼﺸﻤﺎنﺷﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﮒ ﻫﺎ ﭘﯿﭽﯿﺪﻧﺪ
ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺭﺍﻩ ﻧﺠﺎﺗﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻌﺼﯿﺘﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻛﻨﻨﺪ
ﻧﺴﻞ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺯﺍﺩﻩ ﻣﻨﺴﺖ
ﻣــــــــﻦ " ﺣﻮﺍ " ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﮤ ﺷﯿﻄﺎﻥ
دیوار های اتاقم دیگر، جایی ندارند
پوست ، انداخته
و مثل رنگ ِ، پریده ی من
سپیده ، سفید شده
این ها حاصل نبودنت است
خاتونم....!!!
به نیّت هر روز از نبودنت
یک خط میکشم
بر دیوار اتاقی که جای خط کشیدن ندارد
ﺑــﯽ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﯿــﺎ ﮐﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺟﻨﮓ ﻭﮐﯿﻨﻪ ﺩﺍﺷﺖ
ﺣﺘــﯽ ﺍﮔــــﺮ ﮐـــﻪ ﺩﺭ ﺻﻒ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ ﺷﺪﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺯﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﻦ
ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻧــﯽ ﺗـــﺮ ﺍﺯ ﺭﮒ ﮔــــﺮﺩﻥ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ
ﻣﺜﻞ ﻟــــــﺰﻭﻡ ﻧــــﻮﺭ ﺑــــﺮﺍﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ
ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ
ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺩﻭ ﺩﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﻣﺒﺎﺩ
ﺩﺭﺷﮏ ﺑﯿـــــﻦ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘــــــــــﻦ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ
از : مسلم محبی
دیگر حواسِ پرت من
پیش خودم نیست
دائم گمش هی میکنم
گم میکنم هی
یک روز در آن کوچه نمناک
فردا میان چهار باغ ، یا گوشه آن باغ
روز دگر پشت سر آن روزگار خوش
شب ها میان شعر های دفتر پاییز
آری صدایش مثل مهتاب است
در آن شب پر نور مهتابی
دیدی حواسم پرت شد افتاد آن گوشه
باید که تدبیری کنم امسال
آری
حواسم جمع این بازیست
دستم چنان زنجیر وار ، محکم
باید بگیرد این طناب امسال
آری
نیوفتد
حواسم ، کودکم خوش حال
مجتبی ستوده | 16 فروردین 93 | حواسِ پرت من
اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت ...
دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او !!!
آنگاه که مهر می ورزی مهربانیت تو را زیباترین
معصوم دنیا میکند ...
پس خود را گناهکار مبین مترسک!!!
من خدایی میشناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده ...
یکی سپاسش می گوید
و هزاران نفر کفر !!!
پس مپندار بهتر از آنچه خدایش را سپاس گفتند ...
از تو برای مهربانیت قدردانی میکنند مترسک !!!
پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش ...
که این روح توست که با مهربانی آرام میگیرد مترسک!!!
اینجا مــــــردی همیشه تنهاست
در اوج شلوغی های شهر پر دود
و بیهوده اصلاح میکند صورتش را
وقتی که هرگز زنی مشتاق بوسه هایش نیست ...
مجتبی ستوده | 19 شهریور 91
پ ن : پاسخ به متن "اینجا زنی همیشه تنهاست در دنج اتاق اسارتش و بیهوده می بافد گیسوانش را برای مردی که هرگز باز نمی گردد..."
هیچ کس دیوانه ی این مرد نیست
هیچ حسی در نگاه ، مرد نیست
لخته ای خون در گلویش خشک شد
مرد با آن لخته ی خون کشته شد
وقتی سه تار چشم تو ماهور می زند
بانو، دلم برای خودم شور می زند
آخر دل است، آجر و دیوار نیست که ...
با دیدن تو ــ یکدفه ــ ناجور می زند
از آن زمان که دست مرا لمس کرده ای
دستم به رقص آمده تنبور می زند
از روی متن چهره به یکباره برندار ــ
روبند را، که چشم مرا نور می زند
این دیگر از قواعد بازی جداست که
بی بی ت روی شاه دلم سور می زند
از : پوریا سوری