او دوست بود با کلمات و ستارگان
بر برجی از فلز، شب خاموش پادگان
میخواست نامهای بنویسد، ترانه خواند
تا ماه را به خواب کند، مثل کودکان:
دلتنگ نیستم که بپرسی برای که؟
عاشق که نیستم که بگویی چرا جوان؟
این ابرها برای تو بالش کن و بخواب
ماه عزیز، ماه جوان، ماه مهربان!
سرباز، فکر کرد به یک روز خط خطی
سرباز، فکر کرد به شبهای امتحان
آوازهای زخمی ســــرباز، تا سحر
تکرار شد، ستاره ستاره، دهان دهان
وقت سحر که بین شب و روز میکند
پوتین تابهتای خودش را به پا جهان
ســرنیزهی هزار ستاره، به سمت او
چرخید و دســت بند زدش ماه دیدهبان
تا عصــــــر، در ادامهی آواز او چکید
از ابرهای ســـوخته ، نعــش پــرندگان...
از : محمد سعید میرزایی