گاهی لخته های قهوه
در کف فنجان
با تو حرف میزند
دیروز به این مرد گفت
فردا خواهی مُرد
پس قهوه را یک جا سر بکش
بگذار
تلخی کامت
اندکی شیرین شود با تلخی قهوه
م.ستوده | همین حالا 6 اردیجهنم 93 | بداهه های تلخ
آسوده بخواب
که هیچ عطری مرا به یاد هیچ کس نمی اندازد
همه شهر
پر شده است از عطر
دود و دود
و این عطر من
نه دل نواز است و نه دلبر
آسوده بخواب شاعر
که چه صادقانه شهر نبودنت را دروغ گفت
م.ستوده | همین حالا یعنی 6 اردیبهشت 93 | بداهه های تلخ
شهر من
شهر رنگ های طوسی
سر های درگیر به طاسی
و تاس های بد شانسی
شهر من
شهر دود و درد و دارو
شهر من
شهر شو ها ، عطر و تابو
شهر من ، شهر تو
شهر سورپرایز ها حقیقی
شهر اندیشه های کاغذی
عشق های دروغی
شهر ، شهر دود و دروغی
همین و خلاص
م.ستوده|همین حالا 6 اردیبهشت 93 | بداهه های تلخ
دل دلک های عاشقانه من
راه به جایی نداشت
جز گم شدن من در ابیات نا تمام ...
ابیاتی که مست میکرد
دیگری را و نه تو را ...
من همین بودم که هستم
شکست خورده ای از جنس باران
و تو تقدیرت من نبود
و من تقدیرم ، تو
من چون سیگاری بودم که کام گرفتنش هم خطاست
و تو هوای پاک
من تاریکی مطلق بودم و تو سپید
من نه ندایی مانده برایم نه آوایی
از من نه شعری مانده نه شوری
این مرد دیروز مُـــــــــــرد !!!
همین و خلاص
م.ستوده / 7 اردیبهشت 93 | بداهه های تلخ