سیاه قلم های مترسک دیوونه

تخلص ادبی " مترسک دیوونه"

تخلص ادبی " مترسک دیوونه"

سیاه قلم های مترسک دیوونه

یاران همراه :

مزرعه من سال هاست پا بر جاست
در چهار فصل سال

مترسک دیوونه در چهارمین روز از نخستین ماه چهارمین فصل سال زاده شد
نامش مجتبی گذاشتند
شعر که نه سیاه هایش را سال هاست اینجا مینگارد و دفتر پاره های دلش
مخاطبی غیر حقیقی دارد
به بزرگی و مهربانی تمام عشق ها
گاه خاتون و گاه بانوووو میخوانمش
او حریم امن مترسک دیوونه است
نباشد قلم مترسکی نیست .

مدتیست اسباب کشی کرده ایم از ( http://sotoudeh.blogfa.com ) به این سرا
در این سرا هستیم نامعلوم
و عشقمان
بی تاااااست
تا ندارد ....


قدومتان بر تیام مترسک

آخرین نظرات
پیوندها

۲۸ مطلب با موضوع «دفتر شعر ( خاتون نویس نخست )» ثبت شده است

این من امروز در یک پلکان به عرض شانه هایم شکستم.....


ایستاد و کاروانی را نظاره کرد

که آرام جانش در آن بود


این من

صدایش نای شنبدن نداشت

حتی نشنید ، آرام جانش


این من ...

در کوری و کَری 

راه رفت و نیافت

آن چه را که در قمار امروز باخته بود



این من در خود فرو ریخت

و آوار شد این من بر من





م.ستوده

(بداهه نیاز به ویراست دارد)




صفحه لاین "خاتون نویس و خاتون" 

و وبلاگ رسمی "خاتون نویس"

www.sotoudeh.blog.ir


http://line.me/ti/p/%40sov2973f

مترسک دیوونه

میشود نشست ونگاهت کرد

و ساعت ها عاشقی؛

حتی با همین تصویرت که ذل زده به چشمانم هم میتوان عاشقی کنم


این همان چیزیست که 

به او میگویم دل دادگی

دل داده ی رخی که سال هاست

دل به او داده ام



این دل دادگی 

هر گاه سرکش و نافرمان میشود

اسمش را میشود گذاشت دل تنگی 

دلتنگیه یک عاشق

دلتنگی که حس الان من است

دلتنگتم جان دلم!




م.ستوده








صفحه لاین "خاتون نویس و خاتون" 

و وبلاگ رسمی "خاتون نویس"

www.sotoudeh.blog.ir


http://line.me/ti/p/%40sov2973f

مترسک دیوونه

نگاهت که میکنم

میلرزد تنم

و گٌر میگیرد تمام رگ های پیکرم


دستم لرزان لرزان

پیش می آید

و دلم در دستان تو

جان تازه ای میگیرد مهربانوی من جان دلم


گویی که کام از شهد جانت گرفته ام

اغوشت را نگُشا

من تاب این همه مهر را ندارم

به چشمانم خیره نشو 

گم میشوم در ستاره های درخشان چشمانت 

صدایم که میکنی

جان میابند یاخته های یخ زده ام

و هر آن تو را فریاد میزنند


عطر گیسوانت مستم میکند

و حس عاشقیم را زنده میگرداند


گویی تمام حواسم خلاصه شده

در زلف تو 



ای حوای زمینی ام ای جان دلم

میشود برای ابد تو باشی

در اغوشم؟








مجتبی ستوده





صفحه لاین "خاتون نویس و خاتون" 

و وبلاگ رسمی "خاتون نویس"

www.sotoudeh.blog.ir


http://line.me/ti/p/%40sov2973f

مترسک دیوونه

کاش بوسه های عاشقانه من

از همین دور و دیر

از همین فاصله

از همین جا

آرام چون پرستوی مهاجر

بر سر شانه های تو مینشست

و آرام , آرام تو را میبوسید

و جا میکرد خودش را

در کنجِ دنجِ دلت

جایی که فقط من باشم تو

یک خلوت آرام

تا آرام گیرد

دلم,جان دلم...




م.ستوده ( 10:07 صبح جمعه 7 آذر 93)

مترسک دیوونه

دوستت دارم

به رسم عجیب ترین عاشق دنیا

این بار 

بنام عشق به کام تو


عشقی که حاصل یک تار موی تو بود

عشقی از شمالی ترین تا جنوبی ترین حضور...


به نام عشق

به سان مجنون‎

تـو فقط باش‎

قرار نیست برنجانمت

تو فقط باش 

دخترک جنوبگانم

میخواهم با عاشقانه هایم

گیسوانت را ببافم

درآغوشم بگیرمت

بگذار 

لحظه ای بوی تارِ گیسوانت

مرا مجنون کند

به سان فرهاد

من...

من دوستــت دارم

همین و خلاص 

جان دل ، خاتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــونم ....



م.ستوده-15 مهر 93

مترسک دیوونه

آغوشت زاویه ایست

بین من

و نفس های تو


دم و باز دم هایی

که گویی 

آغاز گر معاشقه ایست


معاشقه ای پرِ دم 

پرِِ باز دم


معاشقه ای که با بوسه های داغ 

و بی پروای من آغاز

و با نفس های تند و کش دار تو پایان نخواهد گرفت


آنجا آغاز است

آغاز شبی که

گیسوانت را 

بو میکشم تا خود صبح


شبی که دیگر 

خواب به چشمانم نخواهد آمد


شبی که برهنگی را حجابیست

و سپیدی تن تو نوریست

بر تمام تاریکی وجود من


عاشقانه مینویسم

برای تو جان دلم ، خاتونم






م. ستوده(93/9/10)

مترسک دیوونه

دلهره میگیریم،باهم...

که هر دو متهم به فرار کردنیم!

فرار از یک سری اتفاق!

اتفاق های که تنها احساس و عشق میفهمند

ما هردو متهمیم

به شکستن ، شکستن قانون

متهمیم به بی راهه

به بی راهه هایی که از هیــــــچ کجا سر در نمی آورند.

فرار از واقعیت هایی که قبول کردنشان مرگ عشقمان است.

دستت را از سر این مترسک بر ندار.

خیـــــــلی راحت،راهت را نگیر و برو

این مترسک نه قدرت ترساندن دارد

نه توان نگه داشتن

میشکند...

میریزد...

میمیرد...!







م.ستوده

مترسک دیوونه

برای یک مخاطب خاص!

خیلـــــــــی خاص!
مخاطبِ این روزهای بَدِ من !
مخاطبی که خیلی خیلی ساده آمد .......
مخاطبی که ساده به دلنشست .......
مخاطبی که رویای بودنش همیشه با من است ....
مخاطبی که الهام بخش عشق بود 
مخاطبی که ندا ی جاودان عشق است . ندای عشق ....
مخاطبی به نام خاتون ....









م.ستوده
پ ن : مخاطب خاص من / دوستت دارم

مترسک دیوونه


ى نىمکت چوبى میان این جاده

هواى پاکی و تازه ، حس یک جاده

نسىم صبح که مثل طراوت این جاده

مرا گرفته در آغوش مثل این جاده


م.ستوده | 30 فرودین 93 | انجمن جنون بداهه ها 



شب که مىشود

شعرهاىم را در آغوش مىگىرم

و زىر رگبار 

تنهاىى

آرام مىمىرم

آرااام جان مىدهم

لامصب چه آغوش داغى دارد

شعر هاىم


م.ستوده | 3 اردیبهشت 93 | انجمن جنون بداهه ها 


مترسک دیوونه


دلم هواى چىدن ىک بوسه از لبت کرده

کنار پنجره ها بوسه از لبت کرده

کنار پنجره با عشق بوسه خواهم زد

بر آن نگاه سپىد ىوس خواهم زد





م.ستوده | 30 فرودین 93 | دلم ، بوسه

مترسک دیوونه




آنجا که دلم به کام تو کام گرفت

لب با دل تو ز آسمان کام گرفت


آنجا رخ تو ماه زمین بود گلم

لب های تو معیار زمین بود گلم


آنجا دل تو حاکم جان بود گلم

جان بود ولی مال شما بود گلم


آنجا دل من پیچک جان بود گلم

پیچک به دلم جان به نوا بود گلم


آنجا رخ تو ماه نشان بود گلم

رخ بود ولی جان ، جهان بود گلم


آنجا لب تو جام شراب بود گلم

هر کار درآنجا ثواب بود گلم


آنجا همه چیز مال شما بود گلم

سیب و گل بابونه فدات بود گلم





مجتبی ستوده | 17 شهریور 92 | آنجا که دلم مال شما بود گلم (  آدرس خانه قبلی)

مترسک دیوونه



به قربانت مگر جنسی ؟ نیازی؟

که سرتا پا چون ویترین ِ شهربازی؟

تو انسانی  و فخر این جهانی

چرا مانند دلقک در میانی ؟

به نام زن به کام مرد هستی

شعارش خوشگل است" زنِ آزاده هستی "

سوالم از تو ای زن خوب هستی ؟

تو را با چشم میبینند ، هستی ؟

مگر نه آدمی زادست و باطن

مگر نه در مساوات است ،باطن

مگر نه این تفکر در میان است

که فمینیسم رای مردمان است

درست گفت است میرزا در دو بیتی


"کجــا فــرمــود پیغمبر بـه قرآن
که بــایــد زن شـود غول بیابان؟
کدامست آن حدیث و آن خبر کو؟
که باید زن کند خود را چو لولو؟ "


کجا مبحث به این تفسیر صافیست

که زن چادر بپوشد زیر کرسی

مگر عقلت کم است ای زن خجالت

برو فکری بکن بهر این عادت

که  تا فکرت بدین شکل در جلاس است

به جان مادرت اینجا پلاس است

که تا خود در درونش نگری خوب

به عمری ، مرد ها بنگرن خوب

تو خود قاضی کن آن کلاهت

چرا مردان پیگیر لباسن؟؟

چرا آزادی زن در لباس است؟

لذا ، مردان لخت آزاده هستند !!

اگر آزادگی اندر لباس است

فمینیسم زاده ی قوم  ... است ؟

برو ای زن کمی در خلوت خود

به فکرت ، فکر کن اینها جناس است




مجتبی ستوده | 20 اسفند 92 | پاسخی به نگاه مردسالاری مدرن شاعر " ایرج میرزا"

مترسک دیوونه


دیوار های اتاقم دیگر، جایی ندارند

پوست ، انداخته

و مثل رنگ ِ، پریده ی من

سپیده ، سفید شده

این ها حاصل نبودنت است

خاتونم....!!!

به نیّت هر روز از نبودنت

یک خط میکشم

بر دیوار اتاقی که جای خط کشیدن ندارد

مترسک دیوونه
ای غصه مرا دار زدی خسته نباشی
بردی ز زمین ، جار زدی خسته نباشی

ای بغض در این خلوت خاموش دنیام
حسرت به دل بی مونس من باز زدی خسته نباشی

.
.
.







مجتبی ستوده | 12/11/1390 | خسته نباشی

پ ن : قطعه ای از دفتر شعر نخست " خاتون نویس الف "
مترسک دیوونه







بهار
رویای درختیست که یک فصل
برای رسیدن به رویایی ترین وصال صبوری کرد.
بهار فصل وصال ها و رسیدن هاست.
فصل تجربه های بکر و رویایی ...


بهارتان خجسته





مجتبی ستوده

پ ن : این نوشته تقدیم میکنم به خاتونم / نظرتون در مورد تغییرات وبلاگ خوشحال میشم بدونم .

پیشا پیش بهار پر وصال رو برای همه آرزو میکنم .



مترسک دیوونه



آرام قدم هایت را میشمارم

یک

دو

سه


می ایستی و به عقب مینگری

من زل زده ام به تو


میخندی و قدم هایت را ادامه میدهی

چهار

پنج

شش

هفت


بازهم به عقب مینگری

و من به مرد بودنم

با غرور مینگرم


مردی که  نگهبان زنیست که

عاشقانه دوستش دارد


و تو به زنانگیت با غرور مینگری

که

زنی هستی 

نجیب و آزاد


من به تک تک گام های تو ایمان دارم

و تو به نگاه های من


آرام گیر در آغوشم

که آغوش تو مرا رهاییست

خاتونم






مجتبی ستوده | 8 اسفند 92 | غرور آدمی


مترسک دیوونه

هر آدمی توی زندگی یک نفر بخصوص را می‌خواهد 

یک نفر که بی‌قید و شرط عاشقش باشد 

یک نفر که با او، خود خودش باشد، بی‌هیچ نقابی ! 

یک نفر که بی‌هراس از موهای ژولیده و صورت رنگ پریده‌ات، با‌‌ همان قیافه به آغوشش پناه ببری، و سر روی شانه‌هایش بگذاری... 


زن و مرد هم ندارد؛ توی زندگی مرد‌ها هم باید زنی باشد، که صورت ِ آفتاب خورده و عرق کرده و ته ریش نامنظمشان را به اندازه ی صورت هفت تیغه ی ادکلن زده دوست داشته باشد، شاید هم بیشتر.…


آدم‌ها توی یک زندگی یک نفر بخصوص را می‌خواهند که برایش درد دل کنند، بی‌آنکه بترسند، بی‌آنکه هراس داشته باشند از حرف‌هایشان یک نفر که آن‌ها را‌‌ همان طور که هستند دوست داشته باشد،‌‌ 


همان طور غمگین،‌‌ همان طور شیطان،‌‌ همان طور پر حرف؛‌‌ همان طور ساکت،‌‌ همان طور غُرغُرو و‌‌ همان طور شلخته! آدمی که وقت ِ آمدنش آرام شوی و مثل چشمه از حرف‌های نگفته قُل قُل کنی و بجوشی... آدمی که ساعت ِ دیدارش بخواهی بدوی جلوی آینه که "نکند مقبولش نباشم" آدم ِ تو نیست ! 


توی زندگی هر کس، یک نفر بخصوص باید باشد.....



مترسک دیوونه

هوس سفر نداری ؟!

ز غبار این خیابان

به دهاتِ پُشته کوهی

به زمین سرخ ایران


هوس نگاه دارم

ز دو چشم ، مشکی یار

به لبان سرخ عشقم

به کناره های دیوار


هوس پیاده رفتن

ز میان کوی عشاق

به دو بید سر خمیده

به اصالت دو دیده


هوس سلام دارم

به تو ای رفیق ای یار

به تو ای که مهر دادی ، به زمین ، هوا به دیوار


به سلام و با درودت

به Hello  به رنگ رویت

به سیاهی و سپیدی

به جنوبی و شمالی

به تمام رکن ایران


هم وطن ، سلام  ایران





مجتبی ستوده | 17 بهمن 92 | هم وطن ، سلام ایران

مترسک دیوونه

تراژدی "جدایی من از من "
تراژدی که لایق گرفتن اسکار بود
و من دیگر دلم برای خودم تنگ میشود آیا ؟
منی که صادقانه دوستت داشت با همه فاصله ها ...
همه تفاوت ها ...
همه دیر ها و دور هااااا ...
دوستت داشتم بی تااا ...

همین من ... 
ساده ، عام ... همین من
یک مترسک با همه دیوانگی ها

آی آدم ها .... حتی اگر آن سوی ابرها باشد
دوستش دارم

چون ... !!!
.
.
.
.
.
.
چون دوستش دارم و فقط همین
دوستش دارم
بدون دلیل 
فقط دوستش دارم
همین ...
ساده و دیوانه وااااااااار





مجتبی ستوده | 18 فروردین 92 |  بغضم بشکن جان من

مترسک دیوونه

هر وقت قصد می‌کنم دیگر از تو ننویسم
باران می‌بارد ...
نغمه‌ای زمزمه می‌شود ...
کسی از تو می‌پرسد ...
خاطره‌ای جان می‌گیرد!
و من در کشاکش این نبرد نابرابر
همیشه مغلوب می‌شوم
نبودنت درد می‌کند!
من به دستهای خالی‌ام خیره می‌شوم
و در ناباوری‌های بی‌رحمانه‌ی تمام روزهای نبودنت
دست‌های خالی‌ام ... جای خالی‌ات ... نبودنت
و این پاهای خسته‌ی بی‌پرسه
درد می‌گیرد ...







مجتبی ستوده | 18 فروردین 92 | درد دارم میفهمی !!

مترسک دیوونه

.
.
.
.
.
.
دیروز شب...

برگ برگ شعرهایم را جنون گرفت
دیوانه شدند واژه هایم
شعر هایی که پر از آرزوهای به تو رسیدن بود!
دیروز شب
گریستم ، بدون اشک
فریاد زدم ، بدون صدا
دیروز شب
من به تو نیاز داشتم بدون خواست
نبودی
تنها ماندم
مثل هزار سال قبل و هزاران سال بعد
تنها به یادت
تنها در خاطرم
من تنها با تو بودم






مجتبی ستوده | 18 فروردین 92 | دیروز شب
پ ن : ای کاش! من، مترسک نمی شدم...

مترسک دیوونه

سکوتی اختیار کردم 
به بزرگی تمام دلتنگی هایم
دلتنگی هایی که روز به روز زیاد میشود
و من میدانم آخر مرا میکشد

شاید خنده دار باشد
عشق بازی من و تو
میدانم که میدانی

پر از دل تنگیم
دل تنگی هایی به بزرگی دوست داشتنت
دوست داشتنی بدون تا
بی تااا دوستت دارم
خــــــــــاتونم






مجتبی ستوده |  18 فروردین 92 | سکوت را بفهمیم

مترسک دیوونه


دیروز

.

.

.

باران بارید

.

.

.

خیلی هم تند بارید

.

.

.

.

دلم تنگ شد اندازه ....... تمام بی اندازه ها

.

.

.

گرفت! 

آنقدر بدجور گرفت بود که هیچ لوله بازکنی هم به یاریم نیامد ...

.

.

.

.

من بغض کرده بودم ... غروب هم

.

.

.

آسمان گـــریـــست ! ولی من نتوانستم ...

در خود ریختم ...

بغضم کردم ...

.

.

.

و این نتیجه باران بهاریست برای من ، بی تو خاتونم

.

.

.

بغــــــــــــــــض













مجتبی ستوده | 18 فروردین 92 | باران ، حاصل بغض است !!!

پ ن : گوش کن دنیا / نفسم هم بگیرد بی تااااااا دوستش دارم حتی اگر هیچ وقت نباشد

مترسک دیوونه

یک !


از منِ مترسک برای بی رحم ترینِ این روزها...

یک ساله ترین اتفاقِ افتاده !

.

.

.

یک......همش یک!

 

یک خیابان

یک سیگار

یک قهوه

یک تلخی ، یک دیدار ، یک هم دم

یک فریاد ، یک شعر

یک تخت خواب پر از تنها ...!

یک من ، یک تو!

یک خاتون...

و یک ذهن نامرتب.......

یک انتظار

یک دلتنگی

یک نفهمی........

همش یک !

مـــــــثل......

یک شب !

یک شب ، یک دیوار ، یک قاب عکس ...


یک من، یک تو !

همش یک

همش یک

همش یک


همش یک.....!









مجتبی ستوده | 11 فرودین 92 | یک های یک مترسک

مترسک دیوونه

هدیه 

از طرفِ منِ مترسک برای کسی که یک سالَم رو پر کرد...!
کسی که نیست!
.
.
برای تو ...
.
.
برای تو در این روزهای بی خاطره

.
با بدترین خط دنیا

.
دنیایی که واقعا زیبا نیست...
.
.
گاهی مجبوریم...
گاهی محکومیم به این که خودمون رو خر کنیم!
با کمترین دلخوشی ها
مثل تو ، که هستی!
باش
باش
باش
باش
فقط
فقط
فقط
با
من
باش ... 






مجتبی ستوده | 11 فروردین 92 | هدیه از مترسک به خاتون

مترسک دیوونه

بانو

وقتی موهای بلندت در کویر زیر نور مستقیم آفتاب برق میزد ادیسون کجا بود که تو را کشف کند

وقتی باد از زیر موهایت میگذشت و مست کمی جلوتر گردبادی راه می اندازد که شتر ها راه را گم میکنند خدای بادها کجا بود که خدایی کند بر باد 

وقتی دستانت را گشودی و هر انچه در سینه داشتی رها کردی . من گوشهایم نمیشنود ولی حتی اگر فریاد هم نزد باشی می دانم . صدایت را همه کهکشان ها شنیدن که تو بانوی آزادگی هستی . آن زمان ملکه تئودرا کجا بود 

بانو کاش اجازه داشتم نور خورشید بودم تا بر صورت ماه گونه ات می درخشیدم تا گرمایم در برابر گرمایی وجودیت کم بیاورد .


کاش من جای همه این ها بودم .

کم می آورردم ولی در برابر تو  کم اوردن چه حالـــــــــی دارد





مجتبی ستوده | تیر 91 | بانو آندروماک


پ ن :  تقدیم به دوست هنرمندم یکتا کریمی عزیز

مترسک دیوونه

میخواهم مدتی منزوی شوم

گوشه ای بنشینم

به رسم قدیم بنویسم در سر رسید باطله سال های قبل

بنویسم

خوانده نشوم

میخواهم مدتی بنویسم ولی نخوانمش

نیستم


مخاطب خاصم ...

خاتونم را میگویم

مدتی میخواهم بنویسم و شاید ...

نمیدانم ، من میخواهم سکوت کنم

منزوی باشم

مثل ، مترسکی که در زمستان در مزرعه تنها، سکوت اختیار کرده


میخوام به انزوا برسم

منزوی ترین شوم

من باشم یار

یار

یار


شاید باز نگردد مترسک به مزرعه

پس ای پرنده ها همه گوش کنید

پر بکشید و بروید

این مزرعه دیگر زمستانش رسیده


صدای بوق ، بوق 

نبض

و بوی الکل


بوی بیــ....

من بارانیم


اینجا نمیبارم

میروم آن بالا

خیلی بالا

آنجا میبارم


میبــــــــــــــــارم که هیچ کس را خیس نکند

بارانم

سرما نخورد

عفونی نشود


باران نمیشوم که دیگر کسی

عاشق شود


به بهانه ی باران

من به انزوا

میــــــــ ــــــرم



همیـــــــــــــــن








مجتبی ستوده | من در پی انزوام یک انزوای بزرگ | 19 دی 91 ویراست جدید 22 دی 92



--------------------------

پ ن : کلبه تنهایی مترسک سلام


پ ن : اگر هستم و میخندم فقط و فقط برای وجود خاتون است / اگر نبود همین امید محالش من هم نبودم / میخواهم مدتی طولانی یا کوتاه سکوت کنم / قسم به عشق در سکوت بیشتر عاشقت هستم خاتونم بیشتر

مرا ببخش و حلالم کن

تلخم ، مثل لیمویی که قاچ شد و نخوردنم / تلخ شدم

زهرمار شدم

ببخش مرا خاتونم 

انزوایم در انتهای یک کلبه است ، کلبه ای رو به تاریکی / یا تغییر میکنم و می آیم یا بدون تغییر نمی آیم و نمی نویسم

دعایم کنید

از همین حالا

دلم تنگ میشود برای نوشتن

میخواهم بنویسم

میخواهم آسوده خاطر بنویسم

همین

بدرود

مترسک دیوونه
لابد تقدیر که می‌گویند
همین استــــ

همین خواب‌های
 بی قرارم استـــ

همین گونه‌های نم دار و ...
شوره زده از اشکهای بی‌صدای من

همین ابروهای گره خورده
از نگاه های عمیق در جاده ی انتظار


شاید هم
همین چشم های خاموشم
و گرفتن خیالی دستانت است
و حس ، حس داغ حرم نفس هایت
که با هر بار حسَش
شکنجه می‌شوم
و تا سپیده دم
عشق مینوشم و مست میشوم
و در وقت صبح
باز تو نیستی
و من تنهایم







مجتبی ستوده |27 دی 92 | لابد تقدیر که می‌گویند همین استــــ

پ ن : چه کسی می‌داند تقاص چه چیز را من به چه کسی پس می‌دهم؟
مترسک دیوونه