صدایت که کردم،
"جانم" گفتی!
ماندهام با این
هزار سالی که به عمرم
اضافه شد،
چه کنم؟!
اصلا میشود
جان
شنید از جان
و جان نگرفت
اصلا مگر داریم
مگر میشود
جان بگویی و من جان نگیرم
جان دلم...
#م.ستوده
صدایت که کردم،
"جانم" گفتی!
ماندهام با این
هزار سالی که به عمرم
اضافه شد،
چه کنم؟!
اصلا میشود
جان
شنید از جان
و جان نگرفت
اصلا مگر داریم
مگر میشود
جان بگویی و من جان نگیرم
جان دلم...
#م.ستوده
این من امروز در یک پلکان به عرض شانه هایم شکستم.....
ایستاد و کاروانی را نظاره کرد
که آرام جانش در آن بود
این من
صدایش نای شنبدن نداشت
حتی نشنید ، آرام جانش
این من ...
در کوری و کَری
راه رفت و نیافت
آن چه را که در قمار امروز باخته بود
این من در خود فرو ریخت
و آوار شد این من بر من
م.ستوده
(بداهه نیاز به ویراست دارد)
صفحه لاین "خاتون نویس و خاتون"
و وبلاگ رسمی "خاتون نویس"
www.sotoudeh.blog.ir
http://line.me/ti/p/%40sov2973f
میشود نشست ونگاهت کرد
و ساعت ها عاشقی؛
حتی با همین تصویرت که ذل زده به چشمانم هم میتوان عاشقی کنم
این همان چیزیست که
به او میگویم دل دادگی
دل داده ی رخی که سال هاست
دل به او داده ام
این دل دادگی
هر گاه سرکش و نافرمان میشود
اسمش را میشود گذاشت دل تنگی
دلتنگیه یک عاشق
دلتنگی که حس الان من است
دلتنگتم جان دلم!
م.ستوده
صفحه لاین "خاتون نویس و خاتون"
و وبلاگ رسمی "خاتون نویس"
www.sotoudeh.blog.ir
http://line.me/ti/p/%40sov2973f
نگاهت که میکنم
میلرزد تنم
و گٌر میگیرد تمام رگ های پیکرم
دستم لرزان لرزان
پیش می آید
و دلم در دستان تو
جان تازه ای میگیرد مهربانوی من جان دلم
گویی که کام از شهد جانت گرفته ام
اغوشت را نگُشا
من تاب این همه مهر را ندارم
به چشمانم خیره نشو
گم میشوم در ستاره های درخشان چشمانت
صدایم که میکنی
جان میابند یاخته های یخ زده ام
و هر آن تو را فریاد میزنند
عطر گیسوانت مستم میکند
و حس عاشقیم را زنده میگرداند
گویی تمام حواسم خلاصه شده
در زلف تو
ای حوای زمینی ام ای جان دلم
میشود برای ابد تو باشی
در اغوشم؟
مجتبی ستوده
صفحه لاین "خاتون نویس و خاتون"
و وبلاگ رسمی "خاتون نویس"
www.sotoudeh.blog.ir
http://line.me/ti/p/%40sov2973f
مشکلات روحیم باعث شده بود لیسانسم 6 سال طول بکشه. بالاخره تو 25 سالگی فارغ التحصیل شدم. با تموم شدن درسم روحیه ام خیلی بهتر شد. بالاخره تونسته بودم تو اون چند سال غیر از غصه خوردن یه کار مفید انجام بدم.
اون روز غروب وقتی بابام شروع کرد به تعریف کردن از فرهاد، رنگ نگاه مامانم به وضوح عوض شد. میشد خوشحالی رو توی تمام خطوط صورتش دید. اما توی دل من هیچی تکون نخورد. خیلی خونسرد خیره شده بودم به لبای بابا و سکوت کرده بودم.